|
گوی دانش(مطالعات اجتماعی متوسطه اول) خدا بدون من هم خداست، اما من بدون خدا هیچی نیستم.
| ||
|
کاش تا دل می گرفت و می شکست دوست می آمد کنارش می نشست! کاش می شد روی هر رنگین کمان می نوشتیم "مهربان "با من بمان!!! کاش می شد قلب ها آباد بود کینه و غم ها به دست باد بود کاش می شد دل فراموشی نداشت نم نم باران هم آغوشی نداشت کاش می شد کاش های زندگی تا شود در پشت قاب بندگی کاش می شد کاش ها مهمان شوند درمیان غصه ها پنهان شوند کاش می شد آسمان غمگین نبود رد پای کینه ها رنگین نبود
"نیما یوشیج"
[ یکشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۴ ] [ 22:17 ] [ ناصر محمد حسینی ]
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد! [ شنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۲ ] [ 5:20 ] [ ناصر محمد حسینی ]
خری آمد بسوی مادر خویش بگفت مادر چرا رنجم دهـی بیش برو امشب برایم خواستگاری اگر تو بچه ات را دوســـت داری خر مادر بگفتا ای پسر جان تو را من دوست دارم بهتر از جان ز بین این همه خرهای خوشگل یکی را کن نشان چون نیست مشکل خرک از شادمانی جفتــکی زد کمی عــر عـر نمود و پشتکی زد بگفت مادر به قربان نگاهــت بــه قربـان دو چشمـان سیــاهت خر همسایه را عاشق شدم من بـه زیبایی نبــاشد مثــل او زن بگفت مادر برو پالان به تن کن برو اکنون بزرگان را خبر کن به آداب و رسومات زمانه شـدند داخـل به رسم عاقلانه دوتا پالان خریدند پای عقدش بـه افسار طلا بـا پـول نـقـدش خریداری نمودند یک طویله همانطوری که رسم است در قبیله خر عاقد کتاب خود گشایید وصـال عقـد ایـشان را نمـاییـد دوشیزه خر خانم آیا رضایی ؟ به عقد این خر خوش تیپ در آیی ؟ یکی از حاضرین گفتا به خنده عروس خانم به گل چیدن برفته برای بار سوم خر بپرسید که خر خانم سرش یکباره جنبید خران عرعرکنان شادی نمودند به یونجه کام خود شیرین نمودند به امیـد خوشـی و شادمـانی بـرای این دو خــر در زنـدگـانی
[ یکشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۲ ] [ 5:10 ] [ ناصر محمد حسینی ]
بی دل و خستـه در ایـن شهرم و دلداری نیست غم دل با که توان گفت که غمـخواری نیست شب به بالین من خسته به غیـر از غـم دوست ز آشنـایـان کهــن یــار و پــرستــاری نیســت یا رب این شهر چه شهری است که صد یوسف دل بـه کلافــی بفــروشیــم و خـریــداری نیســت فکر بهبـود خود ای دل بکـن از جای دگـر
کـانـدر ایـن شهــر طبیـب دل بیمـاری نیسـت [ چهارشنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۲ ] [ 21:58 ] [ ناصر محمد حسینی ]
آب راگل نکنیم در فرودست انگار، کفتری میخورد آب. یا که در بیشه دور، سیرهای پر میشوید. یا در آبادی، کوزهای پر میگردد. آب را گل نکنیم: شاید این آب روان، میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی. دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب. زن زیبایی آمد لب رود، آب را گل نکنیم: روی زیبا دو برابر شده است. چه گوارا این آب! چه زلال این رود! مردم بالادست، چه صفایی دارند! چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد! من ندیدم ده شان، بیگمان پای چپرهاشان جا پای خداست. ماهتاب آنجا، میکند روشن پهنای کلام. بیگمان در ده بالادست، چینهها کوتاه است. مردمش میدانند، که شقایق چه گلی است. بیگمان آنجا آبی، آبی است. غنچهای میشکفد، اهل ده باخبرند. چه دهی باید باشد! کوچه باغش پر موسیقی باد! مردمان سر رود، آب را میفهمند. گل نکردندش، ما نیز آب را گل نکنیم.
[ سه شنبه هشتم بهمن ۱۳۹۲ ] [ 19:41 ] [ ناصر محمد حسینی ]
قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی و دل از آروزی مروارید، همچنان خواهم راند نه به آبیها دل خواهم بست نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند و در آن تابش تنهایی ماهی گیران می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
ادامه مطلب [ یکشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۲ ] [ 6:48 ] [ ناصر محمد حسینی ]
دوست داشتن ها چه زیباست اگه صادقانه باشه و کلک نباشه. عاشق شدن ها چه زیباست اگه عشق باشه و تردید نباشه. بزرگواری ها چه زیباست اگه برای خدا باشه وغیر خدا نباشه. لبخند ها چه زیباست اگه ازته دل باشه ونیشخند نباشه. محبت ها چه زیباست اگه فراوون باشه ومحدود نباشه. خداحافظی ها چه زیباست اگه مقطعی باشه و دائمی نباشه. صداقت ها چه زیباست اگه غلیظ باشه وکم رنگ نباشه. سپاسگزاری ها چه زیباست اگه به وقت باشه ودیگه دیر نباشه. خاطره ها چه زیباست اگه شیرین باشه وتلخ نباشه. دل خوشی ها چه زیباست اگه دلی باشه وغمی نباشه.
[ چهارشنبه هجدهم دی ۱۳۹۲ ] [ 22:17 ] [ ناصر محمد حسینی ]
معلم پای تخته داد می زد،
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر كلاسی ها لواشك بین خود تقسیم می كردند
وان یكی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد
برای اینكه بی خود های و هو می كرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری را نشان می داد
با خطی خوانا به روی تخته ای كز ظلمتی تاریك
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت :
![]()
ادامه مطلب [ شنبه نهم آذر ۱۳۹۲ ] [ 5:43 ] [ ناصر محمد حسینی ]
|
||
| [قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] | ||